تمام شد. تمام ناشدنی ها برایم تمام شد. مُردم از بس زندگی کردم.
همه چیز به ظاهر خوب می آمد، اما به واقع داشتم دچار مرگ می شدم.
ومن مبتلا به مرگ تدریجی، مبتلا به همه تهی بودنها. و در این بی چیزی،
شُکر داشتنی ها بهانه خوبی بود برای فراموش کردن نداشته ها. و گوش
دادن تنها راه التیام زخمهای مانده بر زبان بود. بی هدفناک در پی هدفی
می روم که نمی دانم انتهای آن به کورسوی خیال می رسد یا فراسوی گمراهی.
آه که پوچ بون ضماد خوبی است بر درد این پرسش که چرا من ،من هستم. و
تنهایی راه چاره ایست برای اندیشه های شیرین پوچناکم. آه و حسرت از آن
کلیشه هایی که هر چه از آن فاصله می گیرم به من نزدیک تر می شوند.
حال آنکه گاه گفتن یک کلیشه چون «آه» مونسی است برای خستگی ها.
و من در بهت مانده از آنچه که پیش می آید می نویسم:
کاش این صفحه گنجایش افکارم را داشت
کاش امشب خدا هم کمتر می فهمد
کاش اشک می بارید
کاش
نظرات شما عزیزان:
|