گفته بودی می مانم
به حرم نفس هایت
هفت شهر عشق را زیر پا گذاشتم
وقت رفتن لحظه ای دلم نلرزید
که مبادا باز گردم و اثری از تو نباشد
اما...
کاش وقت رفتن لحظه ای پای صحبتت می نشتستم
شاید پی مبردم در پی نفسهای عاشقانه ات دردیست...
کاش میشنیدم درد دل مادری که دور مانده از فرزندش
شاید دیگر خود خهانه بر طبل خویش نمیکوفتم...
گفته بودی می مانم
به نیم نگاه عاشقانه ات
اتشی افروختم در دل که سوزاند هست و نیستم را...
اما...
پشیمان نیستم از کرده ی خویش و خود سوختنم
زیرا هنوز رسم پیمان شکنی نیاموخته ام...
ان روزهای دور که هنوز صحبتی از ماندت نبود
عهد کردم که بسوزم و بسازم به لحظه لحظه ی این عشق...
گفته بودی می مانم
به طنین دلنشین صدایت
کر کردم هر دو گوشم را بر تمام نجواها تا لحظه ی مرگم
اما...
خواهم که بدانی تا مرا روحیست در بدن و عشقی در دل
نگاه برنیندازم و گوش برببندم برای تمامی جهان و عشق هایش
و این ایستگاه اخر جاده ی عاشقیست
می خواهم در کوچه پس کوچه های شهر عشق گم بمانم تا روز امدنت...
نظرات شما عزیزان:
|